سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن مرد می آید.....

مادر دیکته می گفت: « آن مرد آمد، آن مرد در باران آمد.»

مادر بزرگ گفت: « نه! آنمرد می آید،آن مرد در باران می آید...»

من به مادر نگاه کردم ، آخر ما هنوز درس «ی» را نخوانده ایم...

مادر گفت: « نه مادر جان ! اینجا نوشته: آن مرد آمد ».

مارد بزرگ گفت: «اشتباه نوشته، اگر آن مرد آمده بود، پسر من بیکار نبود، اگر آمده بود، زهرا کوچولو به خاطر پول دکتر نمی مرد، اگر آمده بود، امشب سیر می خوایبدیم، اگر آمده بود، تو این قدر غصه نمی خوردی، اگر آمده بود....»

مادر بزرگ با، گوشۀ روسری، اشکهایش را پاک کرد، مادر دیگر دیکته نگفت، دیگر حتی صدای من را هم نمی شنید... من رفتم پیش مادر بزرگ، گفتم به من دیکته می گویید؟ از این درس بگویید و بابا نان داد و درس قبلی...

مادر بزرگ به عکس های کتاب زل زد، به مردی که با اسب در شب می آمد و به بابایی که به پسرش نان می دهد و پسری که می خندید...

مادر بزرگ گفت: آن مرد می آید، آن مرد در باران می آید تا بابا نان بیاورد، تا مادرت در خانۀ مردم کهر نکند، تا تو فال نقروشی،... آن مرد می آرد تا همه چیز را سر جای خودش بگذارد، تا همه با هم برابر باشند، تا دیگر کسی ظلم نکند و دروغ نگوید، تا دیگر کسی فقیر نباشد، تا همه لبخند بزنند، آن مرد می آید؛ باید برای آمدنش منتظر باشیم، آن مرد می آید؛ من مطمئنم....

مادر بزرگ رفت سراغ کتاب دعایش و یادش رفت دارد دیکته می گوید.... من هیچی ننوشتم. آخر خیلی از کلمه های مادر بزرگ را هنوز نخوانده ایم....

فردا معلم من را دعوا می کند.... مثل روزی که دفترم تمام شده بود و من مشق ننوشته بودم... کاش آن مرد بیاید....

ای کاش زودتر بیایی و ...


نوشته شده در  دوشنبه 86/8/7ساعت  7:1 عصر  توسط محمد 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
شروع دوباره
[عناوین آرشیوشده]