بسم الله الرحمن الرحیم
زینب می گفت با عباس
بشین کنار خواهر
دیگه وقتی نمونده
جون به فدات برادر
حیسنِ من یه حسرت
داره به جونِ خواهر
دلم می خواد که فردا
بهش بگی برادر
عباس می گه یه روزی
وقتی که بچه بودم
یه حرفی مادرم گفت
شد همه ی وجودم
تو شبهای غریبی ، مهتاب تو حسینه
تو نوکر حسینی ، ارباب تو حسینه
زینب می گه برادر
بشین کنار خواهر
می خوام برات بگم از
مصیبتهای مادر
یه روز که ماردم با
حسن اومد تو خونه
دیدم که چادرش را
دادشم می تکونه
آتیش گرفته خونه
ما هَمَمون گرفتار
اَمُون از شعله ها و
ضربه یِ درب و دیوار
نبودی توی خونه
دست بابام و بستن
پهلوی مادرم را
با ضربِ در شکستن
ندیدی شب که بابام
مادرم و کفن کرد
بَرا، وداع آخر
اشاره ای به من کرد
حسین می خواست که صورت
روی تنش بذاره
دیدم که روی سینش
یک گلِ لاله داره